ما بچه های بابل بیشت ردر گروهان دو بودیم. فرماندهی ما با یکی از رزمندگان آملی به نام اسماعیل نجات بخش بود. او بارها به من می گفت: تو شهید می شود. چون به یان برداشت خودش اعتقاد داشت، همیشه می گفت: برای من هم دعا کن. البته خود ش هم مشتاق شهادت بود و آخرش شهید شد. گویا همین حرف یا نوع نگرش او باعث شده بود سید احمد محمدیان از رزمنده های قدیمی امیر کلامرا شیشه صدا کند. وقتی به تو می گفتند شسشه؛ یعنی زود می شکنی و ماندنی نیستی.
شش نفر از نیروها جلو ایستادند بقیه پشت سر آنها قرار گرفتند ردیف به ردیف هر ۶ نفر را بلند میکردند. سه نفر دیگر آمده بودند و میخواستند ببینند چه کسی باید بماند چه کسی باید برود. گویا این ماجرا تمامی نداشت. باز دلم آشوب شد. قیافه شان بسیار جدی بود. گت را از شلوارم در آوردم تا شلوارم روی پوتینم را بپوشاند. بند پوتین را باز کردم و سعی کردم روی پنجه های پا بایستم تا قدم بلند تر نشان بدهد. احساس کردم این بار دیگر کارم تمام است. همین طور هم شد که دیدم بینشان بحث شد.
دو نفرشان می گفتند این باید برود و فقط یک نفر از من حمایت می کرد. در نهایت حکم به اخراج از صف آموزشی ها دادند.
وقتی ناامید شدم دوباره روی کف پایم قرار گرفتم و ناگهان قدم پنج سانتی متر کوتاه تر شد.
رفتم حدود ۱۰ متر آن طرف تر. در کنار کسانی که قیافه و هیکل بچه گانه بود. زمین آسمان دور سرم می چرخید. دوست نداشتم جلوی این همه آدم ضایع بشوم. تصور بازگشت به خانه و محل و توضیح دادن به دیگران و زمزمه های احتمالی زیر لب شان هم برایم عذاب آور بود.
آبروریزی بزرگی بود. قلبم از جا کنده می شد. پیش خودم گفتم یا الان اینجا ماندگار میشوم و یا دیگر هیچ کاری از دستم بر نمی آید. دیدم اگر نجنبم کار از کار می گذرد. یک آن متوجه شدم روی آن سه نفری که برای جداسازی بچه های ریز آمده بودند طرف دیگری است. جای معطلی نبود. باید تصمیم آخر را میگرفتم. اگر بر می گشتم دیگر معلوم نبود بتوانم برای آموزش ثبت نام کنم و بیایم . بی درنگ و با سرعت زیاد بدون هیچ صدایی جستی زدم و خودم را به یکی از صف ها رساندم و خیلی عادی کنار بقیه نشستم. چند نفر متوجه شدند و خنده شان گرفت. ولی به روی خود نیاوردند.
این شاید بزرگترین تقلبی بود که در عمرم انجام داده ام.
در کنار اورژانس شهید احمدی حمام شیمیایی ها بود بچه های را که شیمیایی میشدند سریع داخل حمام می فرستادند و با مواد خاص شستشو می دادند و آنها را به عقب می فرستادند بچههای ما هم از دوش آنها برای حمام کردن خود استفاده می کردند. یک بار زیر دوش بودم که آب سرد شد داشتم. داشتم یخ می زدم. یادم آمد که کسی میگفت: اگر خدا را از ته دل صدات کنم حاجتم روا می شود. دعا کردم آب گرم شود.
دقایقی نگذشت که آب گرم شد. داشتم خودم را می شستم که دیدم دمای آب بالا می رود. کمی بعد آب داغ شد به گونه ای که انگار داشت به جوش می آمد.
گفتم خدایا حالا ما یک چیزی گفتیم.
شب نشستم در جمع خانواده و من و من سر صحبت را باز کردم. بنده های خدا فهمیدند مسئله مهمی را می خواهم بیان کنم. نفس در سینه هاشان حبس شده بود. آنچه که اتفاق افتاده بود را خیلی خلاصه و کوتاه بازگو کردم. یک لحظه چشم همه گرد شد و یکی یکی پرسیدند: چی؟ چی شد؟ دو باره بگو…
صدای گریه مادرم بلند شد. رفتار پدرم عادی بود. خدا را شکر کرد. بعدها خودش برایم گفت: روزی که در مراسم خانه شهید محمد حسین زاده مقدم شرکت کردم، پدران شهدا نشسته بودند. به حال آنها حسرت خوردم. آن جا از خدا خواستم که مرا هم در زمره پدران شهدا بپذیرد. دلم می خواست یکی از پسرانم فدایی راه حسین (ع) بشود.
شهادت اکبر بدجوری مرا هوایی کرده بود. درس دیگر توی سرم فرو نمی رفت. پایم را توی یک کفش کرده بودم که بروم جبهه. پدر حرفی نداشت؛ اما مادر مخالف بود. شاید حق داشت. داغ فقدان حسن هنوز بر دلش سننگینی می کرد. پیش حاج آقا برهانی استخاره گرفتم. خوب آمد. اعتصاب غذا کردم که برم جبهه. چند روز سر سفره نمی رفتم. یک بار کسی در خانه نبود. گرسنگی بد جوری به من فشار می آورد. فوری یک دانه تخم مرغ را نیم رو کردم و خوردم. یادم رفت پوست آن را مخفی کنم. مادر که آمد لبخندی زد و گفت: فقط جلوی ما غذا نمی خوری؟!
بالاخره رضایت مادر جلب شد و اوایل خرداد به همراه رضا داد پور به صورت غیر رسمی عازم هفت تپه شدم.
وضع غذایی در منطقه تعریفی نداشت و حسابی لاغر شده بودم. یک بار در بانه به یک ساندویچ فروشی رفتم. آن ایام مصادف شده بود با تبلیغات صدام مبنی بر پذیرش آتشبس. این گونه وانمود میکرد که ایران حاضر به صلح نیست.
جوانی آمد و شروع کرد به بحث کردن. نسبت به جنگ بی تفاوت بود. ناراحت شدم .
گفتم: ما این همه راه از آن سر کشور آمده ایم اینجا. در شهر ما خبری از تیر و ترکش نبود. آن وقت تو برای دفاع از شهرت طفره می روی و میگویی جنگ خوب نیست؟! خودت چرا برای دفاع از شهر و دیارت به سربازی نمی روی؟!. می گفت: می خواهم انگشتم را قطع کنم تا از خدمت معاف شوم.
بهار سال ۶۷ بود فضای هفت تپه کمی با سالهای پیش متفاوت شده بود. سوله های بسیاری جای چادرها را گرفته بود. امکاناتی مانند حمام، بهتر و بیشتر شده بود. نماز شب ها و خلوت های بچه ها همچنان ادامه داشت؛ ولی برخلاف گذشته گاهی از بلندگوی تبلیغات بعضی از گردان ها نوار شجریان یا نوار سرود بچه های آباده «مادر برام قصه بگو» پخش میشد که طبیعتا با مخالفتهایی همراه بود.
یک دانشجوی پزشکی بود به نام نقویان، بابت تغییر فضای معنوی هفت تپه نگران بود. می گفت: اگر معنویت کمرنگ شود روح حماسه و سلحشوری نیز رنگ میبازد و قدرت رزمی نیروها تحت الشعاع قرار می گیرد.
یک بار شب جمعه دعای کمیل حاج منصور را از بلندگو پخش کردم. یکی از مسئولان گردان تماس گرفت و پرخاش کرد که چرا نواری پخش می کنم که دل آدم می گیرد؟ باید نوار شاد بگذارید.
گفتم این مسئله مربوط به تبلیغات است. تهدید کرد که می آید سیم بلندگو را قطع می کند. از حرف خودم کوتاه نیامدم. گفتم: شب جمعه است و شب مناجات.
خبر رسید به حمله گستردهای را آغاز کرده و قصد تصرف مجدد شهر فاو را دارد. باور این موضوع برایمان دشوار بود … رفتیم هفت تپه و از آنجا به پایگاه شهید بهشتی اهواز. دیدیم که دیگر کار تمام شده و بچه ها کاملا از فاو خارج شده اند. کمی ماندیم و به اهواز برگشتیم و چند روزی مهمان گردان فاطمه زهرا سلام الله علیها شدیم.
به خط اعزام مان نمیکردند. آخرش هم گفتند: به شما نیاز نداریم و برگردید به شهر خودتان.
این حرف خیلی عجیب بود. درک آن برای ما سخت بود. مگر می شود دشمن با تمام قوا وارد خاک ما شود و ما در حالی که مشغول عقبنشینی هستیم، نیروهای تازه نفس را کنار بگذاریم. با ناراحتی و نگرانی به بابل بازگشتیم و تا پایان ماه مبارک رمضان در بابل ماندیم.
در جمع بچه های گردان چند نفر از بچه ها هم آمده بودند که رفتار چهار پنج نفر شان خیلی به رزمندهها نمی خورد. اواخر جنگ بود. شاید آمده بودند تا سهمیه رزمندگان نصیبشان شود. شاید می خواستند قهرمان بازی در بیاورند. شاید هم جوّ گرفته بودشان. آنها در مراسم شرکت نمیکردند اهل نماز هم نبودند.
وقتی در بابل بودیم در اوایل تیرماه، خبر حمله عراق به جزیره مجنون جنوبی به ما رسید. پیامی از حضرت امام در رسانه ها پخش شده بود که بر اصلی بودن مسئله جنگ تأکید داشت. امام وضعیت جنگ را با مفاهیمی چون کربلا و عاشورا قیاس کرده بود. این پیام امام شوری را در دل رزمنده ها به پا کرد از طرف دیگر بعضی رسانههای داخلی دائم از صلح حرف میزدند و اعتنایی به خط امام نداشتند. احساس کردیم که امام غریب است. سخن امام بوی تنهایی می دهد.
با بعضی بچه ها تصمیم گرفتیم خودمان را به جبهه برسانیم. با اینکه دوم تیر از هفت تپه برگشته بودم ولی مجددا سوار بر مینی بوس سپاه و آماده اعزام شدیم.
دو گروهان بودیم که راه افتادیم. روز سه شنبه ۲۸ تیر ۶۷ توی اتوبوس و موقع اخبار ساعت ۱۴ بود که رادیو خبر قبول قطعنامه از طرف ایران را اعلام کرد. بچه ها در بهت و حیرت فرو رفتند. البته چند روزی بود که زمزمه آن در بین رزمندهها پیچیده بود ولی خیلیها پذیرش قطعنامه را جدی نمیگرفتند.
پیام امام را که خواندند صدای گریه ها بلند شد. عبارت جام زهر ناله رزمندهها را به هوا برد. این اشکها و گریه ها هم برای تنهایی و غربت امام بود و هم به خاطر نگرانی از آرمان های جهانی که شعارش را داده بودیم، هم بابت نگرانی از هدر رفتن خون شهدا، هم ترس از جاماندگی از قافله شهادت. همه توی لاک خودشان رفته فرو رفته بودند و هر کس با خودش زمزمه ای داشت.
مهدی ضرابی دوست خوبی داشت به نام رضا نیکو. رضا از نوجوانهای فرز و اهل حال بابل بود. بچه ها به سرشان زد و نقشه کشیدند تا سر به سر رضا بگذارند.
به پایگاه شهید بهشتی اهواز که رسیدیم من و مهدی ضرابی برای خوردن شام به نمازخانه رفتیم. رضا داد پور هم رفت پیش بچه ها. وقتی رضا نیکو و قاسم ادهم که از بچه های اطلاعات و عملیات بود، از مسجد جزایری اهواز برگشتند، با یک اشاره رضا، قاسم -که قبلا هم از این شیطنتها داشتند- آنها کمی من و من کردند تا این طور وانمود کنند که میخواهند خبر تلخی بدهند. همه گوش ها تیز شد. قاسم و رضا طوری صحبت کردند که هفت تپه بمباران شده. بعد بغض کرده و کمی بعد گفتند که مهدی ضرابی هم… .
طبیعی شروع کردند به گریه. همه تصور کردم مهدی شهید شده است. رضا نیکو خشکش زده بود. ناگهان بلند شد و رفت پشت بام و شروع کرد به گریه و زاری. ناله های جان سوزش بچه ها را از این شوخی پشیمان کرد. هنوز توی نمازخانه بودیم که رضا و قاسم خودشان را رساندند از مهدی خواستند سراغ رضا نیکو برود.
میگفتند: او به شدت بی تاب شده و ممکن است کار دست خودش بدهد. من و مهدی به پشت بام ساختمان رفتیم. رضا نیکو از ته دل داد می زد و با خدا راز و نیاز می کرد. او هم برای مهدی بی تاب بود و هم از اینکه خودش جا مانده و شهید نشده به خدا شکایت می کرد. صحنه خاصی بود. مهدی طاقت نیاورد و رضا را صدا زد. رضا با دیدن او جا خورد. فهمید که بچه ها سر به سرش گذاشته اند. اشکهایش را پاک کرد. بلند شد و افتاد دنبال قاسم و رضا داد پور. آن دو با هم با تمام قدرت میدویدند تا دست رضا بهشان نرسد.
یک روز وقتی می خواستم رادیو را به برق وصل کنم تا اخبار از بلندگو پخش شود. ناگهان دستم به سیمی که موش آن را جویده بود خورد و برق مرا گرفت.
یک آن، تمام صحنه های زندگی در مقابل چشمم به نمایش گذاشته شد. در همان حال فکر کردم اگر این طوری بمیرم، مردم درباره من چه خواهند گفت. حیف است آدم بیاید جبهه به خاطر برق گرفتگی شهید شود
ناگهان به شدت پرت شدم. عزرائیل مرا ول کرده بود و برق مرا پرت کرد.
نویسنده اثر: با سلام و تشکر از نگارنده متن فوق قابل عرض اینکه والا من هم به ناشر عرض کردم که این کتاب با این حجم نیازی به فصل بندی نداره اما چه کنیم که دوستان مدتهاست در یک قالب خشک و بی روح ثابت مانده و دست و پا می زنند. التماس دعا
برچسب : نویسنده : 9ashkeatash8 بازدید : 163