اسدی، یادگار خانطومان

ساخت وبلاگ

1-     از همان کودکی، موی سرش را هم مدل خیرالله شانه می زد. می گفت: دوست دارم مثل برادرم شهید شوم.

یک بار هم خواب دید که دارد از آسمان به پیکر قطعه قطعه شده اش نگاه می کند.

روزهای آخر می گفت: هر جا می روم انگار خیرالله را هم می بینم. دیگر وقت رفتن شده ...



2-     ایستاده بودم دم هیئت و سوار شدن بچه ها را تماشا می کردم. سه روز مانده بود به شهادت آقا و رفقای هیئتی داشتند می رفتند برای مشهد. یکی آرام زد روی شانه من و گفت: از چیزی ناراحتی؟ با اصرارش جواب دادم. وقتی فهمید به خاطر مشکل مالی نمی توانم زیارت بروم، رفت و چند دقیقه بعد برگشت. پولی که توی جیبم گذاشت برای سفر کفایت می کرد. قبول نکردم. برای من امکان ادای قرض وجود نداشت. لبخندی زد: به فکر پس دادنش نباش. پا بوس آقا که رفتی سلام مرا هم برسان. آن موقع همدیگر را نمی شناختیم. امروز اما سید جواد اسدی را به خوبی می شناسم.

آشنایی کوتاه با زندگی آیت الله محمدی...
ما را در سایت آشنایی کوتاه با زندگی آیت الله محمدی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 9ashkeatash8 بازدید : 172 تاريخ : يکشنبه 2 آبان 1395 ساعت: 16:22